امام(علیه السلام) در این بخش از خطبه اشاره به دوران خلافت خویش ـ
مخصوصاً هنگام بیعت ـ مى کند که چگونه مردم با ازدحام عجیب و بى نظیرى براى
بیعت کردن به سوى آن حضرت روى مى آوردند، بیعتى پر شور که در تاریخ اسلام
نظیر و شبیه نداشت، ولى بعداً که در برابر حق و عدالت قرار گرفتند، گروه
زیادى نتوانستند آن را تحمّل کنند و راه مخالفت را پیش گرفته و آتش جنگهاى
«جمل، صفیّن و نهروان» را روشن ساختند، شکاف در صفوف مسلمین ایجاد کردند و
از به ثمر رسیدن تلاشها و کوششهاى امام(علیه السلام) در پیشبرد و تکامل
جامعه اسلامى مانع شدند.
نخست در ترسیم چگونگى هجوم مردم براى بیعت مى فرماید: «چیزى مرا نگران
نساخت جز این که دیدم ناگهان مردم همچون یال هاى پرپشت و انبوه کفتار به
سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند» (فَما راعَنی(1)
اِلاّ وَالنّاسُ کَعُرْفِ(2) الضَّبُعِ(3) اِلَىَّ یَنثالُونَ عَلَىَّ مِنْ
کُلِّ جانِب).(4)
تعبیر به «عُرْفِ الضَّبُعْ» (یال کفتار) اشاره به ازدحام فوق العاده
مردم و پشت سر هم قرار گرفتن براى بیعت است، زیرا یال کفتار ضرب المثلى
براى این گونه موارد است.
امّا اظهار نگرانى حضرت از هجوم ناگهانى مردم براى بیعت، ممکن است به
خاطر این باشد که چنین بیعت پرشورى، مسئولیّت تازه اى بر دوش حضرت گذاشت،
به ویژه آن که پیش بینى پیمان شکنى دنیاپرستان را مى نمود. در خطبه 92،
همین معنا به وضوح دیده مى شود که امام(علیه السلام) به هنگام بیعت مردم
بعد از قتل عثمان این نکته را یادآورى فرمود.
اضافه بر این نکته، از این نیز نگران بود که ممکن است تاریکدلان حسود رابطه اى میان قتل عثمان و بیعت مردم با او عنوان کنند.
سپس امام(علیه السلام) در ادامه این سخن و ترسیم ازدحام عمومى مردم سه
جمله دیگر اضافه مى کند و مى فرماید: «هجوم به قدرى زیاد بود که (نزدیک
بود دو یادگار پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)) حسن و حسین پایمال شوند و
ردایم از دو طرف پاره شد و اینها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى
(گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند» (حَتّى لَقَدْ
وُطِىءَالْحَسَنانِ، وَشُقَّ عِطْفاىَ، مُجْتَمِعینَ حَوْلى کَرَبیضَةِ
الْغَنَمِ).
تعبیر به «اَلْحَسنان» به عقیده بسیارى از «مفسّران نهج البلاغه»
اشاره به امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) است. درست است که آن دو
بزرگوار در آن موقع بیش از سى سال داشتند و جوانانى قوى و زورمند بودند ولى
هجوم شدید مردم، آنها را در مورد حفاظت از پدر، در تنگنا قرارداد.
ولى بعضى از مفسّران دو احتمال دیگر نیز ذکر کردند: نخست این که منظور
از «الحسنان» دو انگشت بزرگ پاست ـ آن گونه که از سیّد مرتضى (رضوان الله
علیه) نقل شده ـ که او از ارباب لغت (ابوعمر) نقل کرده، از اشعار عرب نیز
شاهدى براى آن آورده است، ولى با توجّه به این که پایمال شدن انگشت پا،
مسأله ساده اى است که در کمترین هجوم نیز واقع مى شود و نمى تواند بیان
گویایى براى آن هجوم عظیم باشد، این معنا بعید به نظر مى رسد.
از آن بعیدتر تفسیر سوّمى است که بعضى براى آن ذکر کرده و به معناى دو
استخوان دست دانسته اند، زیرا استخوانهاى دست ـ چه بازو باشد و چه ساعد
معمولا پایمال نمى شود، تنها در صورتى پایمال مى شود که انسان به زمین
بیفتد و زیر دست و پا قرار گیرد.
تشبیه به «رَبیضَةِ الْغَنَم» گوسفندانى که در آغل جمع شده اند» به
نادانى مردم نیست آن گونه که بعضى از شارحان پنداشته اند، بلکه اشاره به
همان نکته اى است که در بالا آوردیم که گوسفندان به هنگام هجوم گرگ، اطراف
چوپان را مى گیرند همانند زمانى که در آغل جمع مى شوند. مسلمانانى که به
خاطر گرگان عصر خلیفه سوّم، هر کدام به سویى پراکنده شده بودند و رشته وحدت
در میان آنان کاملا گسسته بود، وجود امام(علیه السلام) را حلقه اتّصالى در
میان خود قرار داده، همگى با شور و اشتیاق فراوان، گرد او جمع شدند و
احساس آرامش مى کردند.
ولى متأسفانه این شور و اشتیاق ادامه نیافت و هنگامى که مردم در بوته
آزمایش و امتحان قرار گرفتند، گروهى نتوانستند به خوبى از عهده این امتحان
برآیند، لذا امام(علیه السلام) در ادامه این سخن مى فرماید: ولى هنگامى که
قیام به امر خلافت کردم جمعى پیمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى
واهى سر از اطاعتم پیچیدند و) از دین خدا بیرون پریدند و دسته دیگرى راه
ظلم و طغیان را پیش گرفتند و از اطاعت حقّ برتافتند» (فَلَمّا نَهَضْتُ
بِالاَمْرِ نَکَثَتْ طائِفَة، وَ مَرَقَتْ(5) اُخْرى، وَ قَسَطَ(6)
آخَرُونَ).
این سه گروه ـ همان گونه که غالب شارحان نهج البلاغه یا همه آنان گفته
اند ـ به ترتیب: اشاره به آتش افروزان «جنگ جمل، نهروان و صفّین» است.
آتش افروزان جنگ جمل (طلحه و زبیر که از وجود عایشه براى تحریک مردم
بهره گرفتند) به عنوان «ناکثین» یعنى پیام شکنان، ذکر شده اند، چرا که
اینها با على(علیه السلام) بیعت کردند امّا چون انتظارشان یعنى سهیم شدن در
امر خلافت و امارت حاصل نشد به شهر بصره آمدند و آتش اختلاف را بر
افروختند.
«مارقین»، اشاره به آتش افروزان جنگ «نهروان» است، آنها همان گروه
«خوارج» بودند که بعد از داستان «حکمین» در «صفّین» بر ضدّ امام(علیه
السلام)برخاستند و پرچم مخالفت را برافراشتند. این واژه از ماده «مُرُوق»
به معناى پرش تیر از کمان است گویى آنها قبلا در دایره حق بودند ولى به
خاطر تعصّبهاى خشک و نادانى و خودخواهى، از مفاهیم اسلام و تعلیمات آن به
دور افتادند.
«قاسطین» اشاره به «اهل شام و لشکر معاویه» است; زیرا «قسط» هم به معناى عدالت و هم به معناى ظلم و طغیان و فسق آمده است.
قابل توجّه این که: این تعبیرات درباره این سه گروه ـ طبق مدارک معروف
اسلامى ـ از قبل، در حدیث پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) با صراحت
پیش بینى شده، «حاکم نیشابورى» در «مستدرک علی الصّحیحین» از «ابو ایوب
انصارى» نقل مى کند که گفت: «اَمَرَ رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله
وسلم)عَلِىَّ بْنَ اَبى طالِب بِقِتالِ النّاکِثینَ وَ الْقاسِطینَ وَ
الْمارِقینَ; پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) به على(علیه السلام)
دستور داد که با سه گروه «ناکثین» و «قاسطین» و مارقین» پیکار کند».(7)
همین معنا در «تلخیص المستدرک ذهبى» نیز آمده است.(8)
در کتاب «اُسْدُ الْغابَة» نیز دو روایت به همین مضمون در شرح حال على(علیه السلام) آمده است.(9)
در «تاریخ بغداد» این معنا به صورت مشروح ترى دیده مى شود که «ابو
ایّوب» مى گوید: «رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) به ما امر فرمود که با
سه گروه، در خدمت على(علیه السلام) پیکار کنیم: «ناکثین» و «قاسطین» و
«مارقین». امّا «ناکثین»: با آنها پیکار کردیم، آنها ـ اهل جمل ـ «طلحه» و
«زبیر» بودند و امّا «قاسطین»: همین است که ما از سوى آنها باز مى گردیم
یعنى «معاویه» و «عمروبن عاص» (این سخن را هنگام بازگشت از صفّین گفت) و
امّا «مارقین»: آنها «اهل نهروان» هستند، به خدا سوگند نمى دانم آنان در
کجایند ولى به هر حال با آنها باید پیکار کنیم.(10)
این پاسخى است دندان شکن به ناآگاهانى که گاه به جنگهاى دوران خلافت
على(علیه السلام) خرده مى گیرند، آرى آنها که با شور و شوق در هنگام بیعت
با على(علیه السلام) مانند پروانگان دور شمع، جمع شده بودند، همگى تحمّل
عدالت او را نداشتند; آن هم عدالتى که بعد از یک دوران طولانى بى عدالتى و
غارت بیت المال و خو گرفتن گروهى با آن، انجام مى شد که طبعاً قبول آن براى
بسیارى مشکل بود; به همین دلیل تنها، گروهى وفادار و مؤمن خالص بر سر
پیمان خود باقى ماندند، ولى گروه هاى دیگر به خاطر دنیاپرستى پیمان خود را
با خدا و خلیفه بر حقّش شکستند.
این همان چیزى است که امام(علیه السلام) در ادامه خطبه به آن اشاره
کرده و دلیل این مخالفتها را در چند جمله کوتاه به روشنى بیان مى کند; مى
گوید: «گویى آنها این سخن خدا را نشنیده بودند که مى فرماید: سراى آخرت را
تنها براى کسانى قرار مى دهیم که نه خواهان برترى جویى و استکبار در روى
زمین باشند و نه طالب فساد; و عاقبت نیک از آن پرهیزکاران است»
(کَاَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا کَلامَ اللهِ سُبْحانَهُ یَقُولُ: تِلْکَ
الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُوّاً فِى
الاَرْضِ وَ لا فَساداً، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ).(11)
سپس مى افزاید: «آرى به خدا سوگند! آن را شنیده بودند و خوب آن را حفظ
داشتند، ولى زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده، زینتش آنها را فریفته
بود» (بَلى! وَاللهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها(12)، وَلکِنَّهُمْ
حَلِیَتِ الدُّنْیا فى اَعْیُنِهِمْ، وَ راقَهُمْ(13) زِبْرِجُها(14)).(15)
نخست آنها را به ناآگاهانى تشبیه مى کند که مخالفتشان به خاطر جهلشان
است ولى بعد از این مرحله، فراتر مى رود و با صراحت مى گوید: آنها نسبت به
این حقایق، ناآگاه و بى خبر نبودند، بلکه دنیاطلبى و هواپرستى شدید ـ که
مخصوصاً بعد از فتوحات بزرگ اسلامى و سرازیر شدن سیل غنائم گرانبها و عادت
به زندگى مرفّه، به ویژه در عصر عثمان پدید آمده بود ـ سبب شد که دنیا را
بر دین ترجیح دهند و حقیقت را به افسانه بفروشند و سراى آخرت را به ثمن بخس
متاع دنیا از دست دهند.
این سخن کوتاه در حقیقت، عصاره تمام تحلیلهایى است که مى توان درباره
بروز جنگهاى سه گانه عصر على(علیه السلام) بیان کرد و هر چه غیر از این
گفته شود شاخ و برگهاست.
این در واقع درس عبرتى است براى همه مسلمین، در تمام طول تاریخ که هر
زمان به دنیاپرستى روى آورند و زرق و برق و زینت دنیا فکر آنان را به خود
مشغول دارد اختلافات در میان آنها به اوج خود مى رسد و راه هاى وصول به
وحدت، به روى آنان بسته مى شود مگر آن که زهد و وارستگى پیشه کنند و به خود
سازى بپردازند. امروز نیز به خوبى مى بینیم که سرچشمه تمام اختلافات میان
مسلمین همان اصل است که على(علیه السلام) در جمله هاى کوتاه فوق با استناد
به آیه اى از قرآن مجید به آن اشاره فرموده است و به تعبیر روشن همان اراده
«علوّ در ارض و فساد» و «تمایل به زینتهاى دنیا و فریفته شدن در برابر زرق
و برق» آن است
***
نکته ها:
1ـ بیعت با امیرمؤمنان عمومى و مردمى بود
این بیعت با تمام بیعتهایى که در زمان خلفا شد متفاوت بود. بیعتى بود
خود جوش و فراگیر، بدون هیچ توطئه قبلى و از عمق جان توده هاى زجر دیده و
ستم کشیده، نه مانند بیعت «سقیفه» که تصمیم اصلى را چند نفر بگیرند و مردم
را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند و نه همانند «بیعت عمر» که تنها با
تصمیم خلیفه اوّل پایه ریزى شد و نه همچون «بیعت عثمان» که «شوراى شش نفره»
با آن ترکیب خاصّش سردمدار آن بود و در یک کلام مى توان گفت که بیعت واقعى
و حقیقى، همین بیعت بود و بقیّه از یک نظر جنبه مصنوعى داشت و از قبل، روى
آن کار شده است.
بعضى از شارحان نهج البلاغه نوشته اند که قیام کنندگان در برابر
«عثمان» هنگامى که بعد از قتل او به سراغ امام(علیه السلام) رفتنند تا با
او براى خلافت بیعت کنند، حضرت حاضر نشد و هنگامى که اصرار کردند فرمود:
«من وزیر شما باشم بهتر از آن است که امیر باشم» (اَنَا لَکُمْ وَزیراً
خَیْر مِنّى اَمیراً). زیرا مى دانست پیشگام شدن آنها در بیعت، به این
اتهام دامن مى زند که نقشه قتل عثمان از قبل پى ریزى شده بود بعلاوه، اگر
تنها آنها بیعت مى کردند گروهى مى گفتند تنها قاتلان «عثمان» با او بیعت
کردند، افزون بر این، امام(علیه السلام) در جبین آنها مى دید که همه تحمّل
پذیرش حق را ندارند; آرى حق تلخ و سنگین است، ولى بعداً مهاجران و انصار
آمدند و به آن حضرت اصرار کردند که خلافت را بپذیرد. «على»(علیه السلام)
چاره اى جز پذیرش ندید سپس بر منبر قرار گرفت و مردم گروه گروه آمدند و با
او بیعت کردند، تنها افراد اندکى سرباز زدند ولى امام(علیه السلام) اصرارى
در اجبار آنان نداشت، از کسانى که از بعیت سرباز زدند «سعد بن ابى وقّاص» و
«عبدالله بن عمر» بود.(16)
به اعتقاد ما و مطابق مدارک غیر قابل انکار، «على»(علیه السلام) از
سوى خداوند به جانشینى پیامبر نصب شده بود، نه تنها در «غدیر خم» که در
موارد متعدّدى، پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) آن را تأکید فرمود، هرچند
به دلایلى که این جا جاى شرح آن نیست، بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه
وآله وسلم) گروهى به مخالفت با آن برخاستند، ولى به هر حال بعد از کشته شدن
«عثمان» اعلام حمایت عجیب و فراگیر از سوى مردم نسبت به آن شد، حمایتى که
حتّى در هیچ یک از نظامهاى دموکراسى به هنگام اخذ آرا، چنان حمایتى از کسى
دیده نشده است و تنها نمونه آن در عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) در
بیعتهایى همچون «بَیْعَتِ شَجَرَه» دیده مى شود، این بیعت از شناختى که
مردم از روحیّات على(علیه السلام) و مقام علم و تقوا و زهد و مدیریت او
داشتند سرچشمه مى گرفت و زد و بندهاى سیاسى مطلقاً در آن وجود نداشت و چنان
پرجوش بود که حتّى توطئه گران سیاسى که «على»(علیه السلام) را براى وصول
به مقاصد خود عنصرى نامطلوب مى دانستند، در عمل انجام شده واقع گشتند و پیش
از این که تصمیمى بگیرند کار از کار گذشته بود; و اگر مردم را به حال خود
رها مى کردند جامعه اى آزاد، آباد و مملوّ از عدل و داد، آن چنان که قرآن
مجید طراحى کرده است به وجود مى آمد.
ولى چنان که خواهیم دید، همان توطئه گران و ریزه خواران خوان عثمانى و
غارتگران بیت المال و هوس بازان میدان سیاست، تدریجاً به تحریک مردم
پرداختند و احساسات مذهبى آنها را بازیچه مقاصد سیاسى خود ساختند و در
میدان «جمل، صفّین و نهروان» شکافهاى عمیقى بر پیکر اسلام وارد ساختند.
2ـ سرچشمه انحرافات اجتماعى
امام(علیه السلام) در جمله هاى بالا عامل اصلى انحراف از حق را در عصر
خودش (و طبعاً در همه اعصار) «حب دنیا و دلباختگى در برابر زرق و برق آن»
مى شمرد و ریشه جنگهاى خونین «جمل» و «صفّین» و «نهروان» را در این موضوع
مى داند و بر آیه شریفه قرآن تأکید مى ورزد که سراى آخرت، تنها از آن کسانى
است که اراده برترى جویى و فساد در زمین را ندارند.
این چند جمله کوتاه، واقعیّت بسیار مهمّى را بازگو مى کند که بازتاب
آن را در سراسر تاریخ بشر مشاهده مى کنیم. همه جا برترى جویى ریشه جنگها و
نزاعها خونین را تشکیل مى دهد، هواپرستى و علاقه به فساد در زمین عامل اصلى
نابسامانى هاست و به همین دلیل تا با این خوهاى شیطانى، مبارزه فرهنگى
نشود و ایمان و اعتقاد راسخ، سدّى در برابر آن ایجاد نکند، ما همیشه شاهد
جنگهاى خونین و بى عدالتیها و نابسامانیها در جامعه بشرى خواهیم بود و حتّى
کسانى را خواهیم دید که تمام ارزشهاى انسانى و مفاهیم اخلاقى و عناوینى
همچون آزادى، حقوق بشر و غیر آن را دست مایه خود براى وصول به این اهداف
قرار مى دهند.
جالب این که امام(علیه السلام) از گروهى سخن مى گوید که اعتقادشان با
عملشان در تضادّ است، ظاهراً مسلمانند و آیات قرآن و از جمله آیه «تِلْکَ
الدّارُ الآخِرَةُ...» را شنیده اند و به آن ایمان دارند ولى انگیزه هاى
نیرومند دنیاپرستى و طوفان هوا و هوس و دلبستگى فوق العاده به زرق و برق
دنیا، اساس ایمان و عقیده آنها را تکان مى دهد و چنان سیلاب عظیمى در
درونشان ایجاد مى کند که سدّ ضعیف ایمانشان را در هم مى شکند و با خود مى
برد و این سرنوشت تمام کسانى است که از ایمانى سست و هوا و هوسى نیرومند
برخوردار باشند.
3ـ اشاره اى به جنگهاى سه گانه عصر على(علیه السلام)
در خطبه بالا اشاره کوتاه و پرمعنایى به جنگهاى «جمل» و «صفین» و
«نهروان» که گردانندگان آنها تحت عنوان «ناکثین» و «قاسطین» و «مارقین»
معرّفى شده بودند آمده است به همین دلیل ضرورت دارد اشاره گذرایى به جنگهاى
سه گانه بالا داشته باشیم.
الف) جنگ جمل
حدود سه ماه بیشتر از بیعت با امیرمؤمنان «على»(علیه السلام) نگذشته
بود که تحمّل عدالت آن حضرت بر گروهى از مستکبران، سخت و ناگوار آمد و
مخالفتها از سوى آنان شروع شد. «معاویه» در شام پرچم مخالفت را بر افراشت و
حاضر به پذیرش بیعت نبود و براى رویاروى با حضرت آماده جنگ مى شد.
«على»(علیه السلام) به فرمانداران خود در سه شهر «کوفه» و «بصره» و «مصر»
نامه نوشت تا نیروهاى جنگى خود را براى مقابله با «معاویه» اعزام دارند.
در این گیر و دار «طلحه» و «زبیر» به بهانه سفر عمره، راهى «مکّه»
شدند و در «مکّه» «عایشه» را که از بیعت با آن حضرت ناراضى بود با خویش
همراه کردند و به عنوان هوادارى از خون عثمان به سمت «بصره» حرکت نمودند.
قراین به خوبى گواهى مى داد که آنها نه در فکر خوانخواهى «عثمان»
بودند و نه دلسوزى براى اسلام، زیرا قاتلان «عثمان» در «بصره» نبودند;
بعلاوه لازمه هوادارى از «عثمان» مخالفت با امیرمؤمنان(علیه السلام) نبود،
تازه «طلحه» خود از سران مبارزان بر ضدّ «عثمان» بود.
روشن است که هدف آنها از پیمان شکنى (چون با على(علیه السلام) بیعت کرده بودند)، رسیدن به جاه و مقام بود.
سرانجام این دو، همراه با «عایشه» در ماه ربیع الثّانى سال 36، شهر
«بصره» را با نیرنگ تصرف کرده و با گمراه ساختن مردم «بصره» براى خود بیعت
گرفتند وشکاف دیگرى در پیکر جامعه اسلامى وارد ساختند.
امیرمؤمنان(علیه السلام) که از این امر به خوبى آگاه بود، با همان
لشکرى که براى دفع توطئه شامیان آمده کرده بود به سوى «بصره» حرکت کرد و
نامه اى به فرماندار «کوفه» «ابو موسى اشعرى» براى تقویت این سپاه نوشت ـ
گرچه ابوموسى به نداى امام پاسخ مثبت نداد ولى در نهایت حدود نه هزار نفر
از «کوفه» به سوى امام حرکت کردند ـ و در ماه «جمادى الاخرى» دو لشکر با هم
روبه رو شدند و به نقل «تاریخ یعقوبى» این جنگ تنها چهار ساعت طول کشید که
لشکر «طلحه» و «زبیر» در هم شکست و از آن جا که براى تحریک مردم «بصره»
«عایشه» همسر پیامبر را بر شترى سوار کرده بودند، این جنگ «جنگ جمل» نامیده
شد; مقاومت لشکر مخالف، در اطراف شتر «عایشه» بسیار سرسختانه بود.
امام(علیه السلام) فرمود: «تا شتر سرپاست جنگ ادامه خواهد یافت، شتر را پى
کنید» چنین کردند و شتر از پا درآمد و جنگ به پایان رسید، «طلحه» و «زبیر»
هر دو به قتل رسیدند (طلحه در میدان جنگ به وسیله یکى از همرزمانش یعنى
مروان، و زبیر در بیرون صحنه) و روز اوّل «ماه رجب» بود که امیرمؤمنان
على(علیه السلام) «عایشه» را به خاطر احترام پیامبر(صلى الله علیه وآله
وسلم) محترمانه به مدینه فرستاد.
در این جنگ به گفته بعضى ده هزار نفر و به روایتى هفده هزار نفر از
طرفین کشته شدند و با این ضایعه عظیم نخستین مخالفت جدّى، درهم شکسته شد و
مسئولیّت آن برگردن آتش افروزان جنگ قرار گرفت.(17)
ب) جنگ صفّین
بعد از پایان «جنگ جمل» على(علیه السلام) به «کوفه» آمده، به «معاویه»
نامه نوشت و او را دعوت به بیعت و اطاعت نمود; ولى «معاویه» از پاسخ دادن
تعلّل ورزید و در مقابل، مردم شام را به خوانخواهى «عثمان» دعوت نمود; حتّى
بعضى را مأمور کرد که در همه جا اعلام کنند قاتل «عثمان»، «على»(علیه
السلام) بوده است و سرانجام در پاسخ یکى از نامه هاى «على»(علیه السلام) به
آن حضرت اعلام جنگ داد و مردم شام را براى این کار بسیج کرد. «على»(علیه
السلام) پیش دستى فرمود و مردم «کوفه» را براى رفتن به سوى «صفّین» بسیج
نمود، اکثریّت قریب به اتّفاق مردم، دعوتش را پذیرفتند و حرکت کردند.
امام(علیه السلام) سپاه خود را به لشکریانى تقسیم کرد، بر هر لشکرى امیرى
گذاشت و وظایف هر کدام را تعیین نمود. امام و لشکریانش هشت روز قبل از
پایان محرّم سال 37 به «صفّین» رسیدند و آنها بیش از یک صد هزار نفر بودند و
لشکر «معاویه» نیز به آن جا رسیده بود.
بعضى از یاران امام(علیه السلام) مى خواستند جنگ را آغاز کنند،
«معاویه» نامه اى براى حضرت نوشت و درخواست کرد که شتاب نکنند. امام، که مى
خواست تا امکان دارد، درگیرى واقع نشود، دستور خوددارى را داد و با خویشتن
دارى بسیار، بارها و بارها با اعزام نمایندگان و ارسال نامه، از آنها
خواست که دست از راه خلاف بردارند و به صفوف مسلمانان بپیوندند و مشکل را
از راه مذاکره حل کنند و عجیب این که ماه ها به این صورت گذشت و با این که
گروهى بى صبرانه از امام مى خواستند جنگ شروع شود امّا امام همچنان خویشتن
دارى نشان مى داد.
ولى هیچ یک از این امور سودى نبخشید. گرچه در این ایّام جنگهاى
پراکنده اى صورت مى گرفت، ولى سعى مى شد دامنه جنگ گسترش پیدا نکند،
سرانجام آتش جنگ در ماه ذى الحجّه سال 37 شعله ور شد و درگیرى شدید روى
داد، ولى با فرا رسیدن ماه محرّم، به احترام این ماه، جنگ متوقّف شد و باز
ارسال پیام ها و اعزام نمایندگان از سوى امام آغاز شد; با پایان گرفتن ماه
محرم، جنگ با شدّت تمام شروع شد و روز هشتم ماه صفر بود که حمله همگانى
صورت گرفت و تا شب ادامه داشت; صبح روز دهم ماه صفر بعد از نماز صبح دو
لشکر به سختى با یکدیگر به نبرد پرداختند، لشکر شام سخت وامانده شده بود و
لشکر امام به سرعتى پیشروى مى کرد و چیزى نمانده بود که طومار شامیان در هم
پیچیده شود.
عجیب این که در شب نیمه این ماه که لَیْلَةُ الْهِریرش مى نامند (هریر
به معناى زوزه کشیدن است چون سپاه معاویه در زیر ضربات سپاه امام، گویى
زوزه مى کشید) نیز جنگ ادامه یافت. هنگامى که لشکر شام نزدیک شدن لحظه هاى
نابودى خود را احساس کردند «عمر و عاص» که به خدعه و نیرنگ معروف بود بنا
به درخواست «معاویه» چاره اى اندیشید و آن این که به سپاه شام دستور داد:
«قرآنها را بر سر نیزه کنند و بگویند ما تابع قرآنیم و هر چه قرآن میان ما و
شما حکمیّت کند در برابر آن تسلیم هستیم»!
گروهى از منافقان که در سپاه امام(علیه السلام) بودند از موقعیّت
استفاده کرده، مردم را دعوت به دست کشیدن از جنگ در آن لحظات حسّاس نمودند،
گروه کثیرى فریب خورده از امام تقاضا کردند تن به حکمیّت در دهد.
«مسأله حکمیّت» که از اساس یک نیرنگ بود بر امام تحمیل شد و با نیرنگ
دیگرى به نتیجه تلخ ترى انجامید. «عمر و عاص» که نماینده لشکر شام در
حکمیّت بود، «ابوموسى»ىِ ساده لوح را فریب داد که بگوید «على» و «معاویه»
را از خلافت خلع مى کنیم، ولى «عمر و عاص» بپاخاست و گفت: من هم «على» را
خلع مى کنم، ولى معاویه را برخلاف نصب مى نمایم.
از بعضى از روایت استفاه مى شود که لشکر على(علیه السلام) قبل از
اعلام نتیجه کار «حکمین» به «کوفه» بازگشت و در انتظار نتیجه کار آنها بود،
هنگامى که نتیجه کار آنها و فریب خوردن «ابوموسى» روشن شد،(18) لشکر
امام(علیه السلام) در این لحظه به خود آمد و از این که دستور امام(علیه
السلام) را در روز آخر جنگ براى ادامه تا پیروزى نادیده گرفته بود، سخت
پشیمان شد ولى دیگر کار از کار گذشته بود و جمع کردن و قراردادن آنها در یک
محور و حمله مجدّد و هماهنگ، کار ساده اى نبود.
به این ترتیب پیروزى مهمّى که ممکن بود تاریخ اسلام را دگرگون سازد و
مسلمین را براى همیشه از شرّ دودمان بنى امیّه و بازماندگان دوران شرک و بت
پرستى و پیامدهاى دردناک دوران حکومتشان نجات بخشد از دست رفت و عامل اصلى
آن، فریبکارى دشمن از یکسو، ساده اندیشى گروهى از دوستان، از سوى دیگر و
فعالیّتهاى شدید منافقانى که در انتظار چنین ساعتى بودند از سوى سوّم و
اختلاف و تفرقه و عدم انضباط لازم در گروهى از لشکریان امام از سوى چهارم
محسوب مى شود.
ج) جنگ نهروان
همان گونه که از داستان «جنگ صفّین» به دست مى آید، گروه «خوارج» از
درون «جنگ صفّین» و داستان «حکمیّت» آشکار شدند و این یکى از پیامدهاى
دردناک آن جنگ ویرانگر و خانمانسوز بود.
گروهى که حکمیّت را نخست پذیرفته بودند و بعد پشیمان شدند و آن را بر
خلاف قرآن و کفر مى پنداشتند، وقاحت و بى شرمى را به جایى رساندند که به
امام(علیه السلام) اصرار کردند که توبه نمایند وگرنه به نبرد با آن حضرت بر
مى خیزند!
«على»(علیه السلام) که اختلاف شدید را در داخل لشکر ملاحظه کرد (و
مشاهده نمود که منافقان پیوسته این آتش را دامن مى زنند) دستور مراجعت به
«کوفه» را صادر فرمود.
در «کوفه» دوازده هزار نفر از افراد لجوج و متعصّب، از مردم جدا شدند و
به «حروراء» که قریه اى در دو میلى «کوفه» بود رفتند و به همین دلیل این
گروه از خوارج، حروریّه نامیده شدند. سرانجام در سرزمین «نهروان» که در
نزدیکى حروراء بود آماده جنگ شدند. عجب این که، در این نبرد شوم، در صفوف
خوارج، بعضى از یاران دیرینه امام دیده مى شدند; و نیز گروهى که از عبادت،
پیشانى آنان پینه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا پیچیده بود
قرار داشتند.
آنها در حقیقت عابدان خشک و نادان و احمقى بودند که به خاطر افراط
آنها در چسبیدن به ظواهر دین و بى اعتنایى به حقیقت آن، «مارقین» نامیده
شدند.
هنگامى که دو لشکر در مقابل هم قرار گرفتند، با مذاکره مکرّر به منظور
ارشاد «خوارج» و با یک خطابه حساب شده، بسیار روشنگر و بیدار کننده
امام(علیه السلام)، قشر عظیمى از لشکر مخالف که فریب خورده بودند جدا شدند و
فریاد «التوبة التوبة یا امیرالمؤمنین» بلند کردند و از امام تقاضاى عفو و
بخشش نمودند و به این ترتیب هشت هزار نفر از سپاه دوازده هزار نفرى آنان
برگشتند (و طبق روایتى امام پرچمى در گوشه اى از میدان برافراشت و به
توّابین دستور داد کنار آن پرچم قرار گیرند) و بعد از آن که از هدایت
باقیمانده آن گروه لجوج و خشک و نادان مأیوس شد، چاره اى جز جنگ نمى دید;
امّا در عین حال فرمود: «تا آنها آغاز به جنگ نکنند شما آغاز نکنید» همان
کارى که در جنگ هاى «جمل و صفّین» انجام داد، او مى خواست هرگز آغازگر جنگ
نباشد.
سرانجام «خوارج» حمله را شروع کردند که با عکس العمل شدید و دفاع
کوبنده لشکر امام روبه رو شدند و در مدّت کوتاهى تمام چهار هزار نفر ـ جز
نه نفر که فرار نمودند ـ کشته شدند و از سپاه امام بیش از نه نفر کشته
نشدند و صدق کلام آن حضرت که قبلا فرموده بود: «از این مهلکه از آن ها ده
نفر رهایى نمى یابند و از شما هم ده نفر کشته نمى شوند» آشکار شد.(19)
این جنگ در روز نهم ماه صفر (سال 38 یا 39) هجرى واقع شد و تمام مدّت جنگ ساعتى بیش نبود.(20)
***
چرا خلافت و بیعت را پذیرفتم؟!
امام(علیه السلام) در انتها، دلایل پذیرش بیعت را به وضوح بیان مى کند
و اهداف خود را از این پذیرش در جمله هاى کوتاه و بسیار پرمعنا شرح مى دهد
و در ضمن روشن مى سازد که اگر این اهداف بزرگ نبود، کمترین ارزشى براى
زمامدارى بر مردم قائل نبود، مى فرماید: «آگاه باشید! به خدایى که دانه را
شکافته و انسان را آفریده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران (توده هاى مشتاق
بیعت کننده) و اتمام حجّت بر من به خاطر وجود یار و یاور نبود و نیز به
خاطر عهد و پیمانى که خداوند از دانشمندان و علماى هر امّت گرفته که: «در
برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمدیده و مظلوم سکوت نکنند»، مهار شتر خلافت
را بر پشتش مى افکندم (و رهایش مى نمودم) و آخرینش را به همان جام اوّلینش
سیراب مى کردم» (اَما والَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ، وبَرَءَ النَّسَمَة(21)،
لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ (22) وَ قیامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ
ما اَخَذَ اللهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَنْ لا یُقارّوا(23) عَلى کِظَّةِ(24)
ظالِم، وَلا سَغَبِ(25) مظلوم، لاَلْقَیْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها(26)،
وَلَسَقیتُ آخِرَها بِکأسِ اَوَّلِها).
جمله «وَالَّذى فَلَقَ الْحَبَّةَ» در حقیقت اشاره به توصیفى است که
قرآن مجید از ذات پاک خدا مى کند و مى گوید: «فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى;
خداوند، شکافنده دانه و هسته است»(27) و این در واقع اشاره به مهمترین
آفرینش پروردگار یعنى آفرینش حیات و زندگى است و جمله «بَرءَ النَّسَمَةَ»
اشاره به آفرینش انسان و روح و جان اوست، همان آفرینش عظیم و بسیار مهمّى
که قرآن مجید بعد از ذکر آن «تَبارَکَ اللهُ اَحْسَنَ الْخالِقینَ»(28) مى
گوید و این در واقع سوگند به مهمترین کار خالق در جهان هستى است و دلیل بر
اهمیّت مطلبى است که سوگند براى آن یاد شده است.
جمله «لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ» در ظاهر اشاره به «حضور حاضران براى
بیعت» با اوست، هرچند بعضى حاضر را اشاره به خود «بیعت» دانسته اند که در
معنا تفاوت چندانى نمى کند.
امّا این که منظور «حضور خداوند» یا «حضور زمانى که پیامبر(صلى الله
علیه وآله وسلم) آن را براى على(علیه السلام) پیش بینى کرده بود» باشد
بسیار بعید به نظر مى رسد، هرچند بعضى از بزرگان آن را به عنوان احتمال ذکر
کرده اند.
به هر حال این جمله از نظر معنا با جمله «وَ قِیامُ الْحُجَّةِ
بِوُجُودِ النّاصِرِ» تقریباً یکى است و هر دو اشاره به اتمام حجّت بر آن
حضرت است که با وجود آن همه یاوران و بیعت کنندگان، براى اقامه عدل
بپاخیزد.
جلمه «لاَلْقَیْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها» کنایه از صرف نظر کردن از
چیزى است، زیرا هنگامى که کارى با شتر نداشته باشند مهارش را برپشتش مى
افکنند و آن را به حال رها مى کنند.
جمله «لَسَقَیْتُ آخِرَها بِکَاْسِ اَوَّلِها; آخرینش را با جام
اوّلینش سیراب مى کردم» کنایه از این است: همان گونه که در برابر خلفاى سه
گانه گذشته صبر و شکیبایى پیشه کردم، در ادامه راه نیز چنین مى کردم.(29)
ولى به دو دلیل خود را ملزم به پذیرش و قیام کردم، زیرا از یکسو با
وجود آن همه ناصر و یاور، حجّت بر من تمام بود و از سوى دیگر خداوند از
دانشمندان هر امّتى پیمان گرفته که وقتى بى عدالتى را در جامعه مشاهده مى
کنند تا آن حدّ که ظالمان از پرخورى بیمار شده و مظلومان از گرسنگى، سکوت
روا ندارند، برخیزند و دست ظالم را از گریبان مظلوم قطع کنند و عدل الهى را
در جامعه پیاده نمایند.
این سخن امام(علیه السلام) هشدارى است به همه اندیشمندان و علماى
امّتها که وقتى امکانات تشکیل حکومت و اجراى عدل و قسط الهى فراهم گردد،
سکوتشان مسئولیّت آفرین است، باید قیام کنند و براى بسط عدالت و اجراى
فرمان خدا مبارزه با ظالمان را شروع نمایند. آنها که مى پندارند، تنها با
انجام فرایضى همچون نماز و روزه و حج و پاره اى از مستحبّات، وظیفه خود را
انجام داده اند، سخت در اشتباهند. اجراى عدالت و حمایت از مظلوم و مبارزه
با ظلم ظالم نیز در متن وظایف اسلامى آنان قرار دارد.
سرانجام امام(علیه السلام) در ادامه این سخن و در آخرین جمله این خطبه
داغ سیاسى اجتماعى پرمعنا، مى فرماید: «آرى اگر به خاطر دلایل فوق نبود
هرگز تن به پذیرش این بیعت نمى دادم و در آن هنگام (درمى یافتید که) ارزش
این دنیاى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنید) در نظر من
از آب بینى یک بز کمتر است» (وَلاَلْفَیْتُمْ(30) دُنیاکُمْ هذِهِ
اَزْهَدَ عِنْدى مِنْ عَفْطَةِ(31) عَنْز.(32)
با توجّه به این که «عفطة» به گفته «صحاح اللغة» همان آبى است که
گوسفند (یا بز، هنگام عطسه) از بینى خود پراکنده مى کند، روشن مى شود که تا
چه حدّ دنیاى مادّى با این اهمیّت و عظمتى که در نظر عاشقان و دلباختگانش
دارد، در برابر روح بزرگ على(علیه السلام) کوچک و بى ارزش است، در واقع یک
گوسفند یا بز چه اندازه ارزش دارد که آب بینى بى خاصیّت او ارزش داشته
باشد; بلکه یک مایه پلید محسوب مى شود و به یقین این گونه تعبیرات براى
کسانى که به ابعاد روح بزرگ آن حضرت آشنا نیستند بسیار شگفت آور است; ولى
هنگامى که به جهانى که او در آن زندگى مى کند و مقامات عرفانى و معنوى آن
حضرت آشنا مى شویم، مى بینیم کمترین مبالغه اى در این تعبیرات نیست.
***
«سیّد رضى» (ره) در ذیل این خطبه چنین مى گوید:
«بعضى گفته اند هنگامى که کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) به این جا
رسید مردى از «اهل عراق» برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که
در آن نامه سؤالاتى بود که تقاضاى جواب آنها را داشت). على(علیه السلام)
مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت یافت «ابن عباس»
عرض کرد: «اى امیرمؤمنان چه خوب بود خطبه را از آن جا که رها فرمودید ادامه
مى دادید»!
امام(علیه السلام) در پاسخ او فرمود: هیهات اى ابن عباس! این سوز
درونى بود که زبانه کشید و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و دیگر مایل به ادامه
آن نیستم).
«ابن عباس» مى گوید: به خدا سوگند من هیچ گاه بر سخنى همچون این سخن
(خطبه ناتمام شقشقیّه) تأسف نخوردم که على(علیه السلام) آن را تا به آن جا
که مى خواست برسد ادامه نداد (قالُوا وَ قامَ اِلَیْهِ رَجُل مِنْ اَهْلِ
السَّوادِ عِنْدَ بُلُوغِهِ اِلى هذَا الْمَوْضِعِ مِنْ خُطْبَتِهِ
فَناوَلَهُ کِتاباً ـ قیلَ اِنَّ فیهِ مَسائِلَ کانَ یُریدُ الاِجابَةَ
عَنْها ـ فَاَقْبَلَ یَنْظُرُ فیهِ (فَلَمّا فَرَغَ مِنْ قَرائَتِهِ) قالَ
لَهُ اِبْنُ عَبّاسِ یا امیرَ المُؤمِنینَ! لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ
مِنْ حَیْثُ اَفْضَیْتَ! فَقَالَ: «هَیْهاتَ یَابنَ عَبّاسِ! تِلْکَ
شِقْشِقَة هَدَرَتْ ثمَّ قَرَّتْ». قالَ ابْنُ عَبّاسِ فَوَاللهِ ما
اَسَفْتُ عَلى کَلام قَطٌّ کَاَسَفى عَلى هذَا الْکَلامِ اَلاّ یَکُونَ
اَمیرُالْمُؤمِنینَ(علیه السلام) بَلَغَ مِنْهُ حَیْثُ اَرادَ).
تعبیر به اهل سواد (با توجّه به این که سواد به معناى سیاهى است)
اشاره به مناطق پر درخت و مزروع است که از دور به صورت سیاه، در نظر، مجسم
مى شود; زیرا رنگ سبز در فاصله زیاد متراکم مى شود و مایل به سیاهى مى گردد
و از آن جا که اهل حجاز به زمینهاى خشک و خالى و به اصطلاح بیاض، عادت
کرده بودند هنگامى که به سوى عراق که بر اثر «دجله و فرات» بسیار خرّم و
سرسبز است حرکت مى کردند و انبوه درختان و مزارع از دور نمایان مى شد، به
آن جا «ارض سواد» مى گفتند و اهل آن جا را «اهل سواد» مى نامیدند.
در این که این نامه چه بود و چه سؤالاتى در آن مطرح شده بود مطالبى از
سوى بعضى از شارحان نهج البلاغه عنوان شده که در بحث نکات ـ به خواست خدا ـ
خواهد آمد.
جمله «لَوِ اطَّرَدَتْ خُطْبَتُکَ» با توجّه به این که اطّراد به این
معناست که چیزى بعد از چیزى قرار گیرد، اشاره به این است که اگر خطبه ات
ادامه مى یافت بسیار خوب بود.
جمله «مِنْ حَیْثَ اَفْضَیْتَ» با توجّه به این که افضا به معناى خارج
شدن به فضاى باز است گویى کنایه از این است که انسان هنگامى که مى خواهد
سخن مهمى ایراد کند تمام نیروهاى فکرى خود را متمرکز مى سازد مثل این که
همه آنها را در یک اتاقى جمع و فشرده کرده است، امّا هنگامى که آن تمرکز از
میان مى رود همانند این است که از آن اتاق در بسته بیرون آمده و در فضاى
باز قرار گرفته است.
جمله «تِلْکَ شِقْشِقَة هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ» با توجّه به این که
«شقشقه» در اصل به معناى قطعه پوستى بادکنک مانند است که وقتى شتر به هیجان
درمى آید از دهان خود بیرون مى فرستد و هنگامى که هیجانش فرو نشست به جاى
خود باز مى گردد و با توجّه به این که خطباى زبردست هنگامى که در اوج هیجان
و شور قرار مى گیرند به آنها «ذو شقشقة» گفته مى شود، کنایه از این است که
این سخنان، اسرار درون من بود که از سوز دل خبر مى داد، هنگامى که به
هیجان آمدم ایراد خطبه کردم ولى الآن که به خاطر مطالعه نامه و سؤالات
سائل، آن حال و هوا تغییر یافت دیگر آمادگى براى ادامه آن سخن را ندارم.
نکته قبل توجه این که ابن ابى الحدید از استادش (مصدّق بن شبیب) نقل
مى کند: این خطبه را براى «ابن خشّاب» خواندم هنگامى که به کلام «ابن
عبّاس» رسیدم که از ناتمام ماندن این خطبه اظهار تأسف شدید کرده، گفت: «اگر
من در آن جا بودم به «ابن عباس» مى گفتم: مگر چیزى در دل امام(علیه
السلام) باقى مانده بود که به آن اشاره نکند تا تو تأسف بر آن بخورى؟! به
خدا سوگند آنچه درباره اوّلین و آخرین خلفا بود بیان کرد»!
«مصدّق بن شبیب» مى گوید: به «ابن خشاب» که مرد شوخى بود گفتم منظورت
از این سخن این است که این خطبه مجعول است؟ گفت: «به خدا سوگند من به خوبى
مى دانم که آن کلام امام است، همان گونه که مى دانم تو مصدّق هستى»!(33)
«سیّد رضى» در پایان این خطبه، به شرح چند جمله پرداخته، مى گوید:
«مقصود امام(علیه السلام) از این که او را به شتر سوارى سرکش تشبیه کرده،
این است که اگر زمام او را محکم به طرف خود بشکد، مرکب چموش، مرتب سر را
این طرف و آن طرف مى کشاند و بینى اش پاره مى شود و اگر مهارش را رها کند
با چموشى، خود را در پرتگاه قرار مى دهد و او قدرت حفظ آن را ندارد. زمانى
گفته مى شود: «اَشْنَقَ النّاقَةَ» که به وسیله مهار، سر شتر را به طرف خود
بکشد و بالا آورد و «شَنَقَها» نیز گفته شده است. این را «اِبْنِ سِکّیت»
در «اِصْلاحُ الْمَنْطِق» گفته است.
این که امام(علیه السلام) فرموده است: «اَشْنَقَ لَها» و نگفته است
«اَشْنَقَها» براى این است که آن را در مقابل «اَسْلَسَ لَها» قرار داده،
گویا امام(علیه السلام) فرموده است: اگر سر مرکب را بالا آورد یعنى با مهار
آن را نگهدارد (بینى اش پاره مى شود)» (قالَ الشَّریفُ رَضِىَ اللهُ
عَنْهُ: قَوْلُهُ عَلَیْهِ السَّلامُ «کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ
لَها خَرَمَ وَ اِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ» یُریدُ اَنَّهُ اِذا شَدَّدَ
عَلَیْها فى جَذْبِ الزِّمامِ وَ هِىَ تُنازِعُهُ رَأسَها خَرَمَ اَنْفُها
وَاِنْ اَرخى لَها شَیئاً مَعَ صُعُوبَتِها تَقَحَّمَتْ بِهِ فَلَمْ
یَمْلِکْها یُقالُ «اَشْنَقَ النّاقَةَ» اِذا جَذَبَ رَأسَها بِالزِّمامِ
فَرَفَعَهُ وَ «شَنَقَها» أیْضاً، ذَکَرَ ذلِکَ «ابْنُ السِّکِّیْتِ» فى
«اِصْلاحِ الْمَنْطِقِ» وَ انَّما قالَ «اَشْنَقَ لَها» وَلَمْ یَقُلْ
«اَشْنَقَها» لاَنَّهُ جَعَلَهُ فى مُقابَلَةِ قَوْلِهِ «اَسْلَسَ لَها»
فَکَاَنَّهُ(علیه السلام) قالَ: اِنْ رَفَعَ لَها رَأسَها بِمَعْنى
اَمْسَکَهُ عَلَیْها بِالزِّمامِ).
***
نکته ها:
1ـ پاسخ به یک سؤال
ممکن است گفته شود: بنابر عقیده «امامیّه» و پیروان مکتب اهل
البیت(علیهم السلام) امام، منصوب از طرف خداوند به وسیله پیامبر(صلى الله
علیه وآله وسلم) است نه منتخب از سوى مردم. در حالى که تعبیرات بالا که مى
فرماید: اگر چنین و چنان نبود من هرگز خلافت را نمى پذیرفتم و از آن صرف
نظر مى کردم، تناسب با انتخابى بودن امامت و خلافت دارد.
پاسخ این سؤال با توجّه به یک نکته روشن است و آن این که: امامت و
خلافت داراى واقعیّتى است و مقام ظهور و بروزى: واقعیّت آن از سوى خدا و به
وسیله پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) تعیین مى شود، ولى ظهور و بروز آن و
تدبیر و تصرّف در امور مسلمین و جامعه اسلامى، منوط به این است که در مردم
آمادگى وجود داشته باشد و یار و یاورانى براى حمایت از آن بپاخیزند و این
جز با بیعت و پذیرش مردم امکان پذیر نیست. به همین دلیل على(علیه السلام)
در دوران خلفاى سه گانه یعنى حدود 25 سال خانه نشین بود و در امر خلافت
دخالتى نمى کرد در عین این که مقام امامت او که از سوى خدا بود هیچ گونه
کمبودى نداشت.
شبیه همین معنا درباره بعضى از دیگر از امامان مانند امام صادق(علیه
السلام) دیده مى شود که از سوى «ابومسلم» پیشنهاد خلافت به آن حضرت شد و
حضرت چون اطمینان به توطئه داشت نپذیرفت. و گاه به امامان پیشنهاد مى کردند
که چرا قیام نمى کنید و مقام خلافتى را که از آن شماست بر عهده نمى گیرید؟
در جواب مى فرمودند: «ما یار و یاور به مقدار کافى براى این امر
نداریم».(34)
2ـ چه سؤالاتى در آن نامه بود؟
مرحوم «شارح بحرانى» در کتاب خود از «ابوالحسن کیدرى» نقل مى کند، در
نامه اى که در پایان این خطبه به دست على(علیه السلام) داده شد، ده سؤال
بود:
1ـ جاندارى که از شکم جاندار دیگرى خارج شد و فرزند او نبود چه بود؟
امام فرمود: حضرت «یونس(علیه السلام)» بود که از شکم ماهى خارج شد.
2ـ چیزى که کمش مباح و زیادش حرام بود چه بود؟
فرمود: «نهر طالوت» بود که لشکریانش تنها مجاز بودند کمى از آب آن بنوشند.
3ـ کدام «عبادت» است که اگر کسى آن را به جا آورد عقوبت دارد و اگر به جا نیاورد بازهم عقوبت دارد؟
فرمود: «نماز در حال مستى».
4ـ کدام پرنده است که نه جوجه اى و نه اصلى (مادرى) داشته است؟
فرمود: پرنده اى است که به دست «عیسى»(علیه السلام) (به اذن خدا) آفریده شده است.
5ـ مردى هزار درهم بدهى دارد و هزار درهم در کیسه موجود دارد و ضامنى
بدهى او را ضمانت مى کند در حالى که هزار درهم دارد و سال بر آن دو مى
گذرد، زکات بر کدام یک از دو مال است؟
فرمود: اگر ضامن به اجازه مدیون این کار را کند، زکات بر او نیست; و اگر بدون اجازه او باشد زکات بر او واجب است.
6ـ جماعتى به حج رفتند و در یکى از خانه هاى مکّه منزل کردند یکى از
آنها در را بست و در آن خانه کبوترانى بودند و پیش از آن که آنها به خانه
بازگردند همه کبوتران از تشنگى مردند، کفّاره آن بر چه کسى واجب است؟
فرمود: بر کسى که در را بسته و کبوتران را بیرون نکرده و آبى براى آنها نگذاشته است.
7ـ چهار نفر شهادت دادند که فلان کس زنا کرده است، امام به آنها دستور
داد سنگسارش کنند (چون زناى محصنه بود); یکى از آنها اقدام به سنگسار کردن
او نمود و سه نفر دیگر خوددارى کردند ولى جماعتى با او همکارى نمودند،
بعداً از شهادت خود برگشت (و اعتراف به دروغ خویش نمود) در حالى که شخص
متهم هنوز نمرده بود، سپس مرد. بعد از مرگ او، آن سه نفر نیز از شهادت خود
برگشتند، «دیه» بر چه کسى واجب است؟
فرمود: به آن یک نفر و همچنین کسانى که با او همکارى کرده اند.(35)
8ـ دو نفر یهودى بر یهودى دیگر شهادت دادند که او اسلام را پذیرفته است آیا شهادت آن دو مقبول است؟
فرمود: شهادت آنها پذیرفته نیست; زیرا آنها تغییر کلام الهى و شهادت به باطل را مجاز مى شمرند.
9ـ دو شاهد از نصارى درباره یک نفر نصرانى یا مجوسى یا یهودى، شهادت دادند که اسلام را پذیرفته است آیا شهادتشان قبول مى شود؟
فرمود: قبول مى شود، زیرا خداوند فرموده است: «وَلَتَجِدَنَّ
اَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذینَ آمَنُوا الَّذینَ قالُوا اِنّا نَصارى;
نزدیکترین دوستان را نسبت به مسلمانان، کسانى مى یابى که مى گویند ما نصارى
هستیم».(36)
10ـ کسى دست دیگرى را قطع کرد، چهار نفر شاهد نزد امام حاضر شدند و
شهادت دادند که دستش قطع شده است و در عین حال زناى محصنه کرده است. امام
مى خواست او را سنگسار کند ولى قبل از سنگسار شدن از دنیا رفت، حکم او
چیست؟
فرمود: کسى که دست او را قطع کرده است باید دیه آن را بپردازد، ولى
اگر شاهدان شهادت داده بودند که او به مقدار نصاب دزدى کرده، دیه بر قطع
کننده دست واجب نبود.(37)
البتّه آنچه در بالا ذکر شد مضمون روایت مرسله اى است که از کیدرى نقل
شده است و صحّت سند حدیث ثابت نیست، لذا در پاره اى از فروع مذکور در این
حدیث، گفتگوهایى از نظر فقهى وجود دارد.
3ـ ویژگى هاى خطبه شقشقیّه
در یک جمع بندى نهایى به این جا مى رسیم که «خطبه شقشقیّه» با محتواى
خاصّ خود در میان «خطبه هاى نهج البلاغه» کم نظیر یا بى نظیر است و این
نشان مى دهد که «على»(علیه السلام) در شرایط خاصّى آن را بیان فرموده، تا
واقعیّتهاى مهم مربوط به خلافت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) به
فراموشى سپرده نشود و براى ثبت در تاریخ همیشه بماند و صراحت فوق العاده اى
که «على»(علیه السلام) در این خطبه به خرج داده است براى همین منظور است;
زیرا نباید واقعیّتها، فداى ملاحظات گوناگون شود و تعصّبها گرد و غبار
فراموشى بر آن بپاشد.
على(علیه السلام) در این خطبه امور زیر را روشن فرموده است:
1ـ شایستگى اولویّت خود را نسبت به مسأله خلافت به وضوح بیان کرده،
این همان واقعیّتى است که تقریباً همه محقّقان اسلامى و غیر اسلامى در آن
متّفقند، حتّى «معاویه» سر سخت ترین دشمن «على»(علیه السلام) به افضلیت او
اعتراف داشت.(38)
2ـ مظلومیّت آن حضرت على رغم این همه شایستگیها.
3ـ این سخن به خوبى نشان مى دهد که انتخاب هیچ یکى از خلفاى سه گانه
مدرک و منبع روشنى نداشته است، بعلاوه معیارهاى چندگانه اى بر آن حاکم
بوده، در یک مورد فقط انتخاب یک نفر و در مورد دیگر نیمى از یک شوراى شش
نفرى و در مورد سوّم یک شوراى چند نفرى معیارى بوده است!
4ـ فاصله گرفتن تدریجى مردم در دوران خلفا، از تعلیمات پیامبر
اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و تشدید بحرانها با گذشت زمان، تا آن جا که
وقتى امام(علیه السلام) به خلافت رسید به اندازه اى زمینه نامساعد بود که
بازگرداندن مردم از ارزشهاى زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) میسّر
نشد.
5ـ سرچشمه نابسامانیها و جنگهایى که در عصر امام(علیه السلام) به وقوع
پیوست، عشق به مال و مقام و زرق و برق دنیا بود که به صورت یک طبیعت ثانوى
براى جمعى از سران ـ مخصوصاً در عصر خلافت «عثمان» ـ پیدا شده بود.
6ـ طبیعى ترین و مردمى ترین بیعت همان چیزى بود که در مورد خود
امام(علیه السلام) واقع شد; ولى تحریکات منافقین و عدم تحمّل گروهى از سران
جامعه نسبت به عدالت «على»(علیه السلام) موجب شکستن پیمان و بیعتها و
برافراشتن پرچمهاى مخالفت شد.
7ـ امام(علیه السلام) هیچ گونه علاقه اى به خلافت ظاهرى نداشت و هرگز
به آن به صورت یک هدف نمى نگریست; بلکه تنها به عنوان یک وسیله براى کوتاه
کردن دست ظالمان از گریبان مظلومان و برقرارى نظم و عدالت خواهان آن بود.
8ـ شورشهایى که در زمان «عثمان» واقع شد و منتهى به قتل او گردید،
کاملا طبیعى بود و نتیجه اعمال و رفتار او و اطرافیانش از «بنى امیّه» بود.
زیرا «بنى امیّه» بر شهرهاى مهم اسلام به عنوان فرماندار و مانند آن مسلط
شدند، بیت المال در اختیار آنها قرار گرفت، بخششهاى عجیبى که شرح آن قبلا
گذشت صورت گرفت و مردم از این امور آگاه شدند و بذر شورش از نقاط دوردستى
همچون «مصر» و «بصره» و «کوفه» گرفته تا خود مدینه، پاشیده شد.
9ـ جنگهاى سه گانه دوران خلافت «امیرمؤمنان على»(علیه السلام) جنبه
تحمیلى داشت و هیچ یک از آنها از سوى «على»(علیه السلام) شروع نشد، بلکه
همه آنها از سوى افراد فرصت طلب و جاه طلب یا افراد ناآگاه و خشک و جامد به
وجود آمد.
10ـ داستان «تنزیه صحابه» و عدالت همه اصحاب و یاران و معاصران
پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) مطلبى است که با هیچ یک از واقعیتهاى
تاریخى سازگار نیست و اعتقاد به آن، موجب تضاد و تناقض آشکار است چرا که
آتش افروزان جنگ جمل دو نفر از صحابه بودند و آتش افروز جنگ صفّین نیز یک
نفر از آنان بود و در میان جنگ افروزان نهروان نیز گروهى از صحابه دیده مى
شدند. همه آنها بر امام وقت که از سوى قاطبه مردم و حتّى غالباً از سوى خود
این جنگ افروزان پذیرفته شده بود، شوریدند و شکاف در جامعه اسلامى به وجود
آوردند و راه بغى و ستم را پیش گرفتند.
چگونه مى توان گفت: هم «على»(علیه السلام) راه حق را پیمود و هم
«طلحه» و «زبیر» و «معاویه» و امثال آنان؟! و پناه بردن به مسأله اجتهاد در
این گونه موارد توجیه بسیار غیر منطقى است که به وسیله آن هر گناه کبیره
اى را مى توان توجیه نمود.
اللهم عجل لولیک الفرج