به خدا سوگند! او پیراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعیّت من در مسأله خلافت همچون محور سنگ آسیاب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سیل خروشان (علم و فضیلت) ازدامنه کوهسار وجودم پیوسته جارى است و مرغ (دور پرواز اندیشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد (چون چنین دیدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى نمودم و پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور، به مخالفان) حمله کنم یا بر این تاریکىِ کور، صبر نمایم، همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده، کودکان خردسال را پیر و مردم با ایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد.
پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 1، ص 335-317
و من خطبة له علیه السّلام و هى المعروفة بالشقشقیّة و تشتمل على الشکوى من امر الخلافة ثم ترجیح صبره عنها ثم مبایعة الناس له:
این خطبه معروف به شقشقیّه است و مشتمل بر شکایت در امر خلافت و سپس ترجیح دادن شکیبایى در برابر آن و آن گاه بیعت مردم با او مى باشد.
خطبه در یک نگاه:
این خطبه از مهمترین خطبه هاى نهج البلاغه است و چون مسائل مربوط به خلافت بعد از رسول خدا (ص) را بى پرده شرح مى دهد براى گروهى جنجال برانگیز شده است. نکته هایى در این خطبه وجود دارد که در هیچ یک از خطبه هاى نهج البلاغه نیست و در عین کوتاهى، یک دوره تاریخ اسلام مربوط به عصر خلفاى نخستین در آن خلاصه شده است. تحلیلهاى دقیق و جالبى دارد که براى صاحب نظران، بسیار قابل مطالعه است و نکاتى در آن دیده مى شود که در هیچ جاى دیگر دیده نخواهد شد.
قبل از ورود در شرح و تفسیر این خطبه اشاره به چند نکته لازم به نظر مى رسد:
1- نام خطبه: نام این خطبه از جمله آخر آن گرفته شده است که امام (ع) در پاسخ تقاضاى «ابن عباس» براى ادامه خطبه، به او فرمود: «تلک شقشقة هدرت ثمّ قرّت» که معادل آن در فارسى چنین است: «این شعله آتشى بود که از دل زبانه کشید و فرو نشست» و به این ترتیب درخواست «ابن عباس» را براى ادامه سخن رد کرد، چون حال و هوایى که امام (ع) را براى بیان آن سخنان آتشین و حسّاس آماده کرده بود تغییر یافت، زیرا کسى از میان جمعیّت برخاست و نامه اى به دست حضرت داد و فکر امام (ع) را به مسائل دیگرى متوجّه ساخت.
2- زمان صدور: در مورد زمان صدور این خطبه در میان شارحان نهج البلاغه گفتگوست، بعضى مانند «محقق خویى» معتقدند: از محتواى خطبه و همچنین اسناد و طرق آن استفاده مى شود که این سخنان را در اواخر عمر شریفش بعد از ماجراى جنگ «جمل و صفّین و نهروان» و پیکار با «ناکثین و قاسطین و مارقین» ایراد فرموده و انصافا محتواى خطبه نیز این نظر را تأیید مى کند.
3- مکان ایراد خطبه: جمعى از شارحان نهج البلاغه از ذکر مکان صدور خطبه خاموشند ولى بعضى معتقدند که امام (ع) آن را بر فراز منبر «مسجد کوفه» ایراد فرموده و «ابن عباس» مى گوید: «امام (ع) آن را در «رحبه» ایراد فرمود و این در موقعى بود که سخن از مسأله خلافت به میان آمد، طوفانى در قلب مبارک امام (ع) برخاست و این سخنان را ایراد فرمود».
4- سند خطبه: در مورد سند خطبه نیز گفتگوست. بعضى گفته اند: این خطبه از خطبه هاى متواتر است و بعضى به عکس، گفته اند این خطبه از على (ع) نیست و او هرگز از مسأله خلافت شکایت نکرده، بلکه ساخته و پرداخته «سیّد رضى» مى باشد.
شارح معروف، «ابن میثم بحرانى» مى گوید: این دو ادعا هر دو باطل و در طریق افراط و تفریط است. سند خطبه به حدّ تواتر نرسیده و از طرفى این ادعا که از سخنان «سیّد رضى» است نیز بى پایه است (و حق این است که از على (ع) صادر شده است). اشکال تراشى در سند این خطبه، به خاطر این نیست که ضعف و فتورى در آن راه دارد و یا با سایر خطبه هاى نهج البلاغه از نظر ارزش متفاوت مى باشد، بلکه به عکس، چنان که خواهد آمد این خطبه داراى اسناد متعدّدى است که در بعضى از خطبه هاى بعضى نهج البلاغه این همه اسناد وجود ندارد.
تنها چیزى که سبب اشکال تراشى در باره خطبه شده است این است که با پیشداوریها و ذهنیّت گروهى از افراد سازگار نیست. آنها به جاى این که پیشداورى و ذهنیّت خود را با آن اصلاح کنند، به فکر مخدوش کردن اسناد خطبه افتاده اند تا مبادا به ذهنیّت آنها لطمه اى وارد شود.
به هر حال از جمله اسنادى که غیر از نهج البلاغه براى این خطبه ذکر شده، اسناد زیر است:
الف- «ابن جوزى» در کتاب «تذکرة الخواص» مى گوید: این خطبه را امام (ع) در پاسخ کسى ایراد فرمود که هنگامى که امام (ع) به منبر رفته بود از آن حضرت پرسید: «ما الّذى ابطا بک الى الآن، چه چیز سبب شد که تا این زمان زمام خلافت را به دست نگیرى»؟ این سخن نشان مى دهد که «ابن جوزى» طریق دیگرى براى این خطبه در اختیار داشته است، زیرا سؤال این جوان در نهج البلاغه مطرح نیست حتما «ابن جوزى» از طریق دیگرى گرفته است.
ب- شارح معروف «ابن میثم بحرانى» مى گوید: این خطبه را در دو کتاب یافتم که تاریخ تألیف آنها، قبل از تولّد «سیّد رضى»- ره- بوده است:
نخست در کتاب «الانصاف» نوشته «ابو جعفر ابن قبّه» شاگرد «کعبى»، که یکى از بزرگان «معتزله» است که وفات او قبل از تولّد «سید رضى» است.
دیگر این که نسخه اى از آن را یافتم که بر آن، خط «ابو الحسن على بن محمد بن فرات» وزیر «المقتدر باللّه» بود و این، شصت و چند سال قبل از تولّد سیّد رضى بوده است. سپس مى افزاید: «بیشترین گمان من این است که آن نسخه مدّتى قبل از تولّد ابن فرات نوشته شده بوده است». «ابن ابى الحدید» نیز مى گوید: استادم «واسطى» در سال 603 از استادش «ابن خشّاب» چنین نقل کرد که او در جواب این سؤال که آیا این خطبه مجعول است؟ گفت: نه به خدا سوگند! من مى دانم که کلام امام (ع) است همان گونه که مى دانم اسم تو «مصدق بن شبیب واسطى» است. من ادامه دادم و گفتم: بسیارى از مردم مى گویند این از سخنان «سیّد رضى» است. او در پاسخ گفت: «سیّد رضى و غیر سیّد رضى کجا، و این بیان و این اسلوب ویژه کجا؟! ما رساله هاى سیّد رضى را دیده ایم و روش و طریقه و فن او را در نثر شناخته ایم، هیچ شباهتى با این خطبه ندارد» سپس افزود:
«به خدا سوگند من این خطبه را در کتابهایى یافته ام که دویست سال قبل از تولد «سیّد رضى» تصنیف شده است. من این خطبه را با خطوطى دیده ام که آنها را مى شناسم و مى دانم خط کدام یک از علما و اهل ادب است پیش از آن که پدر رضى متولّد شود».
سپس «ابن ابى الحدید» مى گوید: من نیز خودم قسمت مهمّ این خطبه را در نوشته هاى استاد «ابو القاسم بلخى» که از علماى بزرگ «معتزله» بود یافته ام و او معاصر «المقتدر باللّه» بود که مدّت زیادى قبل از تولد «سیّد رضى» مى زیسته است و نیز بسیارى از آن را در کتاب «ابن قبّه» (که از متکلّمان امامیّه است) به نام «الانصاف» یافتم و او از شاگردان «ابو القاسم بلخى» است و قبل از «سیّد رضى» مى زیسته است. مرحوم علامه امینى در الغدیر، جلد 7، صفحه 82 به بعد، این خطبه را از 28 کتاب، آدرس داده است.
محتواى خطبه:
همان گونه که قبلا نیز اشاره شد این خطبه در تمام فرازهایش از مسأله خلافت بعد از پیامبر اسلام (ص) سخن مى گوید و مشکلاتى را که در دوران خلفا به وجود آمد در عبارات کوتاه و پر معنى و بسیار داغ و مؤثّر شرح مى دهد و با صراحت، این حقیقت را بیان مى کند که بعد از رسول خدا (ص) او، از همه شایسته تر براى این مقام بود و شدیدا تأسف مى خورد که چرا خلافت از محور اصلى تغییر داده شد. در پایان خطبه، داستان بیعت مردم را با خودش شرح مى دهد و اهداف پذیرش بیعت را در جمله هاى بسیار زیبا و الهام بخش بیان مى فرماید.
تحلیلى مهم پیرامون مسأله خلافت:
این خطبه به طوفانهاى سخت و سنگینى اشاره مى کند که بعد از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) براى تغییر محور خلافت انجام شد و شایسته ترین فرد را با تکیه بر دلیل و منطق براى جانشینى پیامبر(صلى الله علیه وآله) نشان مى دهد و سپس به مشکلات عظیمى که به خاطر تخلّف از این امر و از نصّ صریح پیامبر(صلى الله علیه وآله) در امر خلافت براى مسلمین پدید آمد اشاره مى فرماید.
نخست شکایت خود را از نخستین مرحله خلافت بیان مى دارد و مى فرماید: «به خدا سوگند او پیراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعیّت من در مسأله خلافت همچون محور سنگ آسیاست! (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)» (اَما وَاللهِ لَقَدْ تَقَمَّصها(1) فُلان وَ اِنَّهُ لَیَعْلَمُ اَنَّ مَحَلّى مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا(2)).
بدون اشکال مرجع ضمیر «تَقَمَّصَها» خلافت است و تعبیر به «قمیص» (پیراهن) شاید اشاره به این نکته باشد که او از مسأله خلافت به عنوان پیراهنى براى پوشش و زینت خود بهره گرفت در حالى که این آسیاب عظیم، نیاز به محور نیرومندى دارد که نظام آن را در حرکت شدیدش حفظ کند و از انحراف باز دارد و در نوسانات و بحرانها، حافظ آن باشد و به نفع اسلام و مسلمین بچرخد. آرى خلافت پیراهن نیست; سنگ آسیاى گردنده جامعه است; خلافت نیاز به محور دارد، نه این که کسى او را بر تن کند و پوشش خود قرار دهد.
سپس دلیل روشنى براى این معنا ذکر مى کند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، مى فرماید: «سیلهاى خروشان و چشمه هاى (علم و فضیلت) از دامنه کوهسار وجودم پیوسته جارى است و مرغ (دور پرواز اندیشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد» (یَنْحَدِرُ(3) عَنِّى السَّیْلُ، وَلا یَرْقى اِلَىَّ الطَّیْرُ).
تعبیر به «یَنْحَدِرُ; فرود مى ریزد و پایین مى آید»، (وَلا یرْقى; بالا نمى رود» که در دو جهت مختلف و در برابر هم قرار گرفته بیانگر نکته لطیف و ظریفى است و آن این که وجود امام، به کوه عظیمى تشبیه شده، که داراى قلّه بسیار مرتفعى است و طبیعت این گونه کوه ها و قلّه ها این است که نزولات آسمانى را در خود جاى مى دهد و سپس به صورت مستمر به روى زمینهاى گسترده و دشت ها جارى مى سازد و گل ها و گیاهان و درختان را بارور مى کند و از سوى دیگر هیچ پرنده دورپروازى، نمى تواند به آن راه یابد.
این تشبیه اشاره به همان چیزى است که در قرآن مجید درباره نقش کوه ها در آرامش و آبادى زمین آمده: «وَ اَلْقى فِى الاَرْضِ رَواسِىَ اَنْ تَمِیْدَ بِکُمْ وَ اَنْهاراً وَ سُبُلا لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ; خداوند در زمین، کوه هاى محکم و ثابتى افکند تا اضطراب و لرزش آن را نسبت به شما بگیرد و نهرهایى (به وسیله آنها) ایجاد کرد و راه هایى در آن قرار داد تا هدایت شوید».(4)
آرى اگر شبکه کوه هاى عظیم نبودند فشار درونى زمین از یکسو و تأثیر جاذبه ماه و خورشید و جزر و مدّ پوسته زمین از سوى دیگر و فشار وزش طوفانها از سوى سوّم، آرامش را از انسانها مى گرفت و آبهایى که از آسمان نازل مى شد به صورت سیلاب عظیمى به دریاها مى ریخت و ذخیره آبى به صورت نهر و چشمه وجود نداشت.
وجود امام آگاه و بیدار و نیرومند و معصوم براى هر امّت، مایه آرامش و انواع برکات است. در ضمن، این تعبیر نشان مى دهد که هیچ کس را یاراى دستیابى به افکار بلند امام(علیه السلام) و اوج معرفت و کنه شخصیّت آن حضرت نیست و به اسرار وجود او جز پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) که استاد بزرگ آن حضرت بود و امامان معصوم، پى نمى برد.
هر کس از یاران و اصحاب و پیروانش به اندازه پیمانه وجود خویش از این اقیانوس بزرگ بهره مى گیرد بى آن که کرانه ها و ژرفاى آن بر کسى روشن باشد.(5)
این نکته نیز قابل توجّه است که براى گردش سنگ آسیاب از وجود نهرها استفاده مى شود و این نهرها از کوه هاى عظیم سرچشمه مى گیرد، به علاوه سنگهاى آسیاب را از کوه ها جدا مى کنند و ممکن است تعبیر فوق، اشاره اى به همه این معانى باشد; یعنى هم محورم و هم سنگ آسیابم و هم نیروى محرّک آن، که چیزى جز علم و دانش سرشار نیست.
همچنین همان طور که اشاره شد، باید توجّه داشت که قلّه هاى کوه ها برکات آسمانى را به صورت برفها در خود جاى مى دهند و سپس به صورت تدریجى به زمین هاى تشنه مى فرستند و این مى تواند اشاره اى به قرب وجود على(علیه السلام) نسبت به سرچشمه وحى و بهره گیرى از دریاى بى کران وجود پیامبر(صلى الله علیه وآله) باشد.
بعضى از شارحان تعبیر به «سیل» در جمله بالا را اشاره به علم و دانش بیکران على(علیه السلام)دانسته اند که پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) در حدیث معروف: «اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِىّ بابُها»(6) به آن اشاره فرموده است و نیز در تفسیر آیه: «قُلْ اَرَاَیْتُمْ اِنْ اَصْبَحَ ماؤُکُمْ غَوْراً فَمَنْ یَأتیکُمْ بِماء مَعین; بگو به من خبر دهید اگر آبهاى شما در زمین فرو رود چه کسى مى تواند آب جارى در دسترس شما قرار دهد»،(7) از امام «على بن موسى الرّضا»(علیه السلام) مى خوانیم که: «ماء مَعین» را به علم امام تفسیر فرمودند.(8)
در این جا چند سؤال کوتاه پیش مى آید:
نخست این که ممکن است گفته شود: چرا على(علیه السلام) در این جا از خویشتن تعریف کرده، در حالى که تعریف از خویش نکوهیده است (تَزْکِیَةُ الْمَرءِ لِنَفْسِهِ قَبیح).
ولى باید توجّه داشت که میان خودستایى و معرّفى کردن، فرق بسیار است. گاه مردم از شخصیّت کسى بى خبرند و بر اثر ناآگاهى نمى توانند استفاده کافى از او کنند; در این جا معرّفى کردن چه از سوى خود و چه از سوى دیگران نه تنها عیب نیست بلکه عین صواب و طریق نجات است و همانند معرّفى هایى است که یک طبیب در بالاى نسخه خود در مورد تخصّص هاى طبّیش مى کند که تنها، فایده راهنمایى مردم براى حلّ مشکلاتشان دارد نه جنبه خودستایى.
دیگر این که، جمله «یَنْحَدِرُ عَنِّى السَّیْلُ، وَلا یَرْقى اِلَىَّ الطَّیْرُ» یک ادّعاست، دلیلش چیست؟
پاسخ این سؤال از پاسخ سؤال اوّل روشن تر است; زیرا هر کس کم ترین ارتباطى با تاریخ اسلام و مسلمین دارد، مقام بى نظیر امیرمؤمنان على(علیه السلام) را در علم و دانش مى داند زیرا علاوه بر احادیث فراوانى که از پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)در زمینه علم وسیع على(علیه السلام) نقل شده و علاوه بر این که همه علوم اسلامى طبق تصریح جمعى از دانشمندان اسلامى از وجود او سرچشمه گرفته و او بنیانگذار این علوم محسوب مى شود(9) و علاوه بر این که در تمام دوران خلفا هر زمان مشکل مهمّى در مسائل مختلف اسلامى پیش مى آمد و همه از حلّ آن عاجز مى ماندند، به على(علیه السلام) پناه مى برند و حلّ نهایى را از او مى خواستند، تنها مطالعهئ خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت در نهج البلاغه براى پى بردن به این حقیقت کافى است. هر انسان منصفى ـ چه مسلمان و چه غیر مسلمان ـ نهج البلاغه را به دقّت مطالعه کند در برابر عظمت علمى آن حضرت سر تعظیم فرود مى آورد و مفهوم: «یَنْحَدِرُ عَنِّى السَّیْلُ، وَلا یَرْقى اِلَىَّ الطَّیْرُ; سیل خروشان علم و دانش از کوهسار وجودم سرازیر است و پرنده تیزپرواز اندیشه ها به قلّه وجودم نمى رسد» عملا بر او ظاهر و آشکار مى شود.
سوّم این که چگونه آن حضرت از حوادثى که بعد از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در امر خلافت واقع شد شکایت مى کند، آیا با مقام صبر و تسلیم و رضا منافات ندارد؟
پاسخ این سؤال نیز پیچیده نیست. صبر و تسلیم و رضا مطلبى است و بیان حقایق براى ثبت در تاریخ و آگاهى حاضران و آیندگان، مطلبى دیگر که نه تنها مانعى ندارد، بلکه گاهى از اوجب واجبات است و مسائل مربوط به خلافت درست از همین نمونه است. در حقیقت مصالح مردم و جامعه اسلامى و نسلهاى آینده ایجاب مى کرده که امام(علیه السلام) این حقایق را بیان کند تا به دست فراموشى سپرده نشود.
سپس مى فرماید: «(هنگامى که دیدم او پیشدستى کرد و خلافت را در بر گرفت) من در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم (و خود را کنار کشیدم)» (فَسَدَلْتُ(10) دُونَها ثَوْباً، وَ طَوْیتُ عَنْها کَشْحاً(11)).
این تعبیر به خوبى نشان مى دهد که امام(علیه السلام) هنگامى که خود را در برابر این جریان دید، آماده درگیرى نشد و به دلایلى که در ذیل به آن اشاره مى شود بزرگوارانه از آن چشم پوشید و زاهدانه از آن کناره گیرى کرد. ولى از سوى دیگر این فکر دائماً روح او را آزار مى داد که در برابر این انحراف بزرگ چه باید انجام دهد و مسئولیّت الهى خویش را چگونه پیاده کند؟
به همین دلیل اضافه مى کند: «پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور به مخالفان) حمله کنم یا بر این تاریکى کور، صبر نمایم؟» (وَطَفِقْتُ اَرْتَئى بَیْنَ اَنْ اَصُولَ بِیَد جَذّاءَ،(12) اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْیَة(13) عَمْیاءَ).
امام(علیه السلام) با این جمله، این حقیقت را روشن مى سازد که من هرگز مسئولیّت خودم را در برابر امّت و وظیفه اى که خدا و پیامبرش بر دوشم گذارده بودند فراموش نکرده، ولى چه کنم که در میان دو محذور، گرفتار بودم: محذور اوّل این که قیام کنم و با مخالفان، درگیر شوم در حالى که از یکسو، یار و یاور کافى نداشتم و از سوى دیگر این قیام موجب شکاف در میان مسلمین مى شد و فرصت به دست منافقان و دشمنانى مى داد که در انتظار چنین شرایطى بودند. محذور دوّم این که در آن محیط تاریک و ظلمانى صبر کنم.
تعبیر به «طَخْیَة عَمْیاءَ» با توجّه به این که «طخیه» خود به معناى ظلمت و تاریکى است اشاره به این است که گاهى ظلمتها شدید نیست و از خلال آن مى توان شبحى مشاهده کرد، ولى این ظلمت آن قدر شدید بود که باید ظلمت کورش نامید.
سپس توصیف بیشترى از شرایط آن زمان در سه جمله کوتاه و پرمعنا ارائه مى دهد و مى فرماید: «ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پیر و مردم با ایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد» (یَهْرَمُ فیهَا الْکَبیرُ، وَیَشیبُ فیهَا الصَّغیرُ، وَ یَکْدَحُ(14) فیها مُؤمِن حَتّى یَلْقى رَبَّهُ).
از این عبارت به خوبى روشن مى شود که یک رنج و درد عمومى، همه را تحت فشار قرار داده بود. صغیران را پیر مى کرد و پیران را زمین گیر، ولى مؤمنان رنج مضاعفى داشتند چرا که مشکلات روزافزون جامعه اسلامى و خطراتى که از هر سو آن را تهدید مى کرد آنان را در اندوه عمیق و رنج بى پایانى فرو برده بود، همان درد و مصیبتى که با گذشت زمان و در مدّت کوتاهى در عصر «بنى امیّه» خود را نشان داد و بسیارى از زحمات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و مؤمنان راستین نخستین را بر باد داد.
سرانجام، تصمیم گیرى خود را در برابر این «دو راهى» مشکل و خطرناک به این صورت بیان مى فرماید: «سرانجام (بعد از اندیشه کافى و در نظر گرفتن تمام جهات) دیدم بردبارى و شکیبایى در برابر این مشکل، به عقل و خرد نزدیکتر است» (فَرَاَیْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا(15) اَحْجى(16)).
«به همین دلیل شکیبایى پیشه کردم (نه شکیبایى آمیخته با آرامش خاطر بلکه) در حالى بود که گویى چشم را خاشاک پر کرده و استخوان، راه گلویم را گرفته بود» (فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَیْنِ قَذىً،(17) وَفِى الْحَلْقِ شَجاً(18)).
این تعبیر، ترسیم گویایى از نهایت ناراحتى امام در آن سالهاى پر درد و رنج مى باشد که نمى توانست چشم به روى حوادث ببندد و نه بگشاید و نیز نمى توانست فریاد کشد و سوز درون خود را آشکار سازد. «چرا که با چشم خود مى دیدم میراثم به غارت مى رود!» (اَرى تُراثى نَهْباً).
نکته ها:
1ـ چرا امام(علیه السلام) صبر را ترجیح داد؟!
تاریخ به خوبى گواهى مى دهد که منافقان و دشمنان اسلام براى رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) دقیقه شمارى مى کردند و بسیارى از آنها معتقد بودند با رحلت آن حضرت یکپارچگى مسلمانان از میان مى رود و شرایط براى یک حرکت ضدّ انقلابى فراهم مى آید و قادر خواهند بود اسلام نوپا را در هم بشکنند; در چنین شرایطى اگر على(علیه السلام) براى گرفتن حق خویش یا به تعبیر دیگر بازگرداندن مسلمانان به اسلام راستین عصر پیامبر(صلى الله علیه وآله) قیام مى کرد با توجّه به تصمیم هایى که براى کنار زدن او از صحنه خلافت از پیش گرفته شده بود، به یقین درگیرى روى مى داد و صحنه جامعه اسلامى چنان آشفته مى شد که راه براى منافقان و دشمنان، جهت رسیدن به نیّات سوءشان هموار مى گشت; گروه هایى که به نام «اهل ردّه» بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) بلافاصله در برابر حکومت اسلامى قیام کردند و بر اثر یکپارچگى مردم سرکوب شدند، شاهد و گواه روشنى بر این معناست. در بعضى از تعبیرات که در تواریخ معروف اسلام آمده، مى خوانیم: «لَمّا تَوَفّى رَسُولُ اللهِ(صلى الله علیه وآله) اِرْتَدَّتِ الْعَرَبُ وَ اشْرَاَیَّتِ الْیَهُودِیَّةُ وَ النَّصْرانِیَّةُ وَ نَجَمَ النِّفاقُ وَ صارَ الْمُسْلِمُونَ کَالْغَنَمِ الْمَطیرَةِ فِى اللَّیْلَةِ الشّاتِیَةِ; هنگامى که پیامبر وفات یافت عرب (جاهلى) بازگشت خود را شروع کرد و یهود و نصارا سر برداشتند و منافقان آشکار گشتند و وارد صحنه شدند و مسلمانان همانند رمه بى چوپانى بودند که در یک شب سرد و بارانى زمستان، در بیابان، گرفتار شده اند».(19)
اینها همه از یکسو و از سوى دیگر قیام کردن با نداشتن یار و یاور، پیروزى را بر او مشکل مى کرد و شاید اگر قیام مى فرمود بسیارى از ناآگاهان، این قیام را نه براى مسائل مهمّ الهى، بلکه به خاطر مسائل شخصى تفسیر مى کردند.
ولى ضایعات و مشکلات فراوانى که از تغییر محور خلافت به وجود آمده بود روز به روز خود را بیشتر نشان مى داد و همین ها بود که به صورت خار و خاشاکى به چشم مولا(علیه السلام) مى نشست و همچون استخوانى گلویش را آزار مى داد.
این درسى است براى همه مسلمین در طول تاریخ که هرگاه احقاق حقّ خویش، موجب ضربه اى بر اساس و پایه دین شود باید از آن چشم بپوشند و حفظ اصول را بر همه چیز مقدّم بشمرند و بر درد و رنجهاى ناشى از تضییع حقوق، صبر کنند و دندان بر جگر بفشارند.
شبیه همین معنا در خطبه 26 نیز آمده است که مى فرماید: «فَنَظَرْتُ فَاِذاً لَیْسَ لى مُعین اِلاّ اَهْلَ بَیْتى... وَ اغْضَیْتُ عَلَى الْقَدى وَ شَرَبْتُ عَلَى الشَّجى...; من نگاه کردم و دیدم براى گرفتن این حق یاورى به جز خاندان خویش ندارم... چشم هاى پر از خاشاک را فرو بستم و با گلویى که گویى استخوان در آن گیر کرده بود جرعه حوادث را نوشیدم».
2ـ چرا از خلافت تعبیر به «ارث» شده است؟
در عبارات فوق خواندیم که امام(علیه السلام) مى فرماید: «من دیدم که میراثم به غارت مى رود.» در این جا سؤالى پیش مى آید که چرا از خلافت تعبیر به «میراث» شده است؟!
پاسخ این سؤال با توجّه به این نکته روشن مى شود و آن این که خلافت یک میراث الهى و معنوى است که از پیامبر(صلى الله علیه وآله) به جانشینان معصومش مى رسد نه یک میراث شخصى و مادّى و حکومت ظاهرى. شبیه این تعبیر در آیات قرآن نیز دیده مى شود آن جا که «زکریا» از خداوند تقاضاى فرزندى مى کند که «وارث او» و «وارث آل یعقوب» باشد (و بتواند به خوبى از میراث نبوّت و پیشوایى خلق پاسدارى کند) «فَهَبْ لى مِنْ لَدُنْکَ وَلِیاً یَرِثُنى وَیَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ».(20)
در حقیقت این میراث متعلّق به همه امّت است ولى در اختیار امام و جانشین پیامبر(صلى الله علیه وآله)قرار داده شده است.
در مورد کتب آسمانى مى خوانیم: «ثُمَّ اَوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا; سپس کتاب (آسمانى) را به گروهى از بندگان برگزیده خود به میراث دادیم.»(21) و از همین نظر در حدیث مشهور نبوى آمده است: «اَلْعُلَماءُ وَرَثَةُ الاَنْبیاءِ; دانشمندان وارثان پیامبرانند».(22)
شاهد این سخن تاریخ گویاى زندگى على(علیه السلام) است، او عملا نشان داد که هیچ گونه دلبستگى به مال و مقام ندارد و خلاف را ـ بدون انجام وظایف الهى ـ همانند کفش کهنه بى ارزش، یا آب بینى حیوانى مى دانست، چگونه ممکن است براى از دست رفتن آن چشمى پرخاشاک و گلویى گرفته، داشته باشد؟
بعضى احتمال داده اند که منظور از این «میراث غارت شده» ، «فدک» باشد که پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى دخترش «زهرا»(علیها السلام) گذارده بود و از آن جا که مال همسر در حکم مال شوهر است این تعبیر را بیان فرمود;(23) ولى این احتمال بسیار بعید به نظر مى رسد چرا که در تمام این خطبه، سخن از مسأله خلافت است و این جمله نیز ناظر به آن است
3ـ امام در گوشه خانه
هیچ کس نمى تواند ضایعه عظیمى را که بر جهان اسلام از نشستن على(علیه السلام) در گوشه خانه وارد شد ارزیابى کند. تنها در بُعد علمى وقتى به نهج البلاغه نگاه کنیم که بخشى از خطبه ها و نامه ها و کلمات قصار آن حضرت را در مدّت کوتاه خلافتش تشکیل مى دهد آن هم خلافتى که مملوّ از حوادث و ماجراهاى دردناک و جنگهاى پى در پى بود، مى توانیم حدس بزنیم که اگر آن 25 سال نیز على(علیه السلام) در میان امّت بود و مردم از چشمه جوشان علم و دانش بى پایان او بهره مى بردند، چه آثار عظیمى براى مسلمانان جهان بلکه براى جامعه بشریّت به یادگار مى ماند.
ولى چه مى توان کرد که این فیض عظیم را از مسلمانان و بشریّت گرفتند و ضایعه بزرگى که هرگز قابل جبران نیست در تاریخ روى داد.
4ـ چرا امام (علیه السلام) مسأله خلافت را طرح مى کند؟
بعضى چنین مى پندارند که آیا بهتر نبود امام(علیه السلام) اصلا به سراغ مسأله خلافت که مربوط به گذشته بود نمى رفت و آن را به دست فراموشى مى سپرد مبادا منشأ اختلاف بیشترى در میان مسلمانان گردد؟!
نظیر همین سخن، امروز هم از سوى گروهى مطرح است و به مجرد این که سخن از خلافت بلافصل على(علیه السلام) به میان آید مى گویند براى حفظ وحدت مسلمین سکوت کنید و این گونه مسائل را به فراموشى بسپارید، ما امروز با دشمنان بزرگى روبه رو هستیم و پرداختن به این مسائل ما را در مبارزه با دشمنان مشترک تضعیف مى کند; اصولا این گونه بحثها چه فایده اى مى تواند داشته باشد در حالى که پیروان هر یک از مذاهب تصمیم خود را گرفته و به راه خویش مى روند و بسیار بعید به نظر مى رسد که ادامه این گونه بحثها سرچشمه اتّحاد تازه اى شود.
در پاسخ این سؤال لازم است دو نکته را یادآور شویم:
الف ـ واقعیّتهاى موجود هرگز نمى تواند حقیقتها را به فراموشى بسپارد. این یک حقیقت است که علاوه بر تأکید شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر خلافت على(علیه السلام) شایستگى او از هر نظر براى این امر بیشتر بود; حال چه حوادثى واقع شد که این مسأله دگرگون گشت مطلبى جداگانه است.
بنابراین على(علیه السلام) که همه جا طرفدار حقیقت بود و با واقعیّتهاى موجود که هماهنگ با حقیقت نبود ستیز داشت حق دارد که حقایق مربوط به خلافت را بعد از رسول خدا بازگو کند تا محقّقان بعد از قرنها یا هزاران سال بتوانند منصفانه قضاوت کنند و اگر کسانى بخواهند از وضع موجود صرف نظر کرده و به حقایق بیندیشند قادر بر این امر باشند و راه مستقیم را در پرتو تحقیق خود پیدا کنند.
به هر حال هرگز نمى توان کسى را از بیان حقیقت بازداشت و به فرض که بتوانیم، حقّ چنین کارى را نداریم زیرا ضایعه بزرگى محسوب مى شود چرا که همیشه واقعیّتهاى موجود با حقایق تطبیق نمى کند و گاه فاصله زیادى با آن دارد، آنچه هست همیشه به معناى آنچه باید باشد نیست. اسلام به ما مى گوید ما باید به دنبال چیزى باشیم که باید باشد.
شک نیست که مسأله خلافت و امامت بعد از پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) یکى از اساسى ترین مباحث دینى ماست; خواه آن را جزء اصول دین بشماریم آن گونه که پیروان مکتب اهل بیت(علیهم السلام) مى گویند، یا جزء فروع دین، هر چه هست مسأله اى است که از نظر دینى سرنوشت ساز مى باشد و به هیچ وجه جنبه شخصى ندارد و بر خلاف آنچه برخى ناآگاهان مى اندیشند تنها یک بحث تاریخى مربوط به گذشته نیست; بلکه آثار زیادى براى امروز و فردا و فرداها دارد و مى تواند در بسیارى از مسائل مربوط به اصول و فروع اسلام اثر بگذارد و درست به همین دلیل على(علیه السلام) در دوران خلافت ظاهریش به طور مکرّر متذکّر این مسأله شده است.
ب ـ آنچه مضر به وحدت و اتّحاد صفوف مسلمانان است بحثهاى جنجالى و تعصّب آلود و پرخاشگرانه است; ولى بحثهاى علمى و منطقى که طرفین، حدود و موازین علمى و منطقى را در آن رعایت کنند نه تنها مزاحم وحدت صفوف مسلمانان نیست بلکه در بسیارى از مواقع به آن کمک مى کند.
این سخن را به عنوان یک مطلب ذهنى نمى گوییم بلکه امرى است که آن را تجربه کرده ایم. اخیراً در یکى از استانهاى ایران به مناسبت هفته وحدت جمعى از دانشمندان شیعه و اهل سنّت در یک گردهمایى بزرگ در کنار هم نشستند و بخشهاى مهمّى از مسائل مربوط به اختلاف اهل سنّت و شیعه را مورد بررسى علمى قرار دادند و نتیجه آن بسیار جالب و چشمگیر بود; زیرا در بسیارى از مباحث، نظرها به هم نزدیک شد و اختلافها کمتر گردید و همه باور کردند که اگر این گونه بحث ها ادامه یابد کمک شایان توجّهى به کمتر کردن فاصله ها و وحدت صفوف مى کند.(24)
حتّى درباره اختلاف میان ادیان آسمانى نیز این گونه بحثها مفید و مؤثّر و سبب کم شدن فاصله هاست و آنها که با این گونه بحثها مخالفند در واقع ناآگاهانه به تشدید اختلافات و زیاد شدن فاصله ها کمک مى کنند.
التماس دعا