مرور خطبه 3 نهج البلاغه



به خدا سوگند! او پیراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعیّت من در مسأله خلافت همچون محور سنگ آسیاب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سیل خروشان (علم و فضیلت) ازدامنه کوهسار وجودم پیوسته جارى است و مرغ (دور پرواز اندیشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد (چون چنین دیدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى نمودم و پیوسته در این اندیشه بودم که آیا با دست بریده (و نداشتن یار و یاور، به مخالفان) حمله کنم یا بر این تاریکىِ کور، صبر نمایم، همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده، کودکان خردسال را پیر و مردم با ایمان را تا واپسین دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد.




سرانجام دیدم بردبارى و شکیبایى در برابر این مشکل، به عقل و خرد نزدیکتر است، به همین دلیل شکیبایى پیشه کردم (نه شکیبایى آمیخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گویى در چشمم خاشاک بود و استخوان راه گلویم را گرفته بود; چرا که با چشم خود مى دیدم میراثم به غارت مى رود!


این وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (و سر به تیره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (یعنى عمر) پاداش داد سپس به گفته (شاعر معروف) «اعشى» تمثّل جست:
شَتّانَ ما یَوْمى عَلى کُورِها
وَ یَوْمَ حَیّانَ اَخى جابِرِ
«بسى فرق است تا دیروزم امروز
کنون مغموم ودى شادان و پیروز»
(در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزدیکتر بودم ولى امروز چنان مرا منزوى ساختند که خلافت را یکى به دیگرى تحویل مى دهد و کارى به من ندارند)!
راستى عجیب است او که در حیات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذیرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى دیگرى کابین بست چه قاطعانه پستانهاى این ناقه را هر یک به سهم خود دوشیدند.
سرانجام آن را در اختیار کسى قرار داد که جوّى از خشونت و سختگیرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى. کسى که با این حوزه خلافت سر و کار داشت به کسى مى ماند که بر شتر سرکشى سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بینى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط مى کند. به خدا سوگند به خاطر این شرایط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند من که اوضاع را چنین دیدم صبر و شکیبایى پیشه کردم، با این که دورانش طولانى و رنج و محنتش شدید بود.
 

این وضع همچنان ادامه داشت تا او (خلیفه دوّم) به راه خود رفت و در این هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نیز یکى از آنان بودم، پناه بر خدا از این شورا! کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنان (ابوبکر، و برترى من) شکّ و تردید وجود داشته باشد، تا چه رسد به این که مرا همسنگ امثال اینها (اعضاى شورا) قرار دهند; ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگى کردم) هنگامى که پایین آمدند، پایین آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم.
سرانجام یکى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر کینه اش از من روى برتافت و دیگرى خویشاوندى را بر حقیقت مقدّم داشت و به خاطر دامادیش به دیگرى (عثمان) تمایل پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگر که ذکر آن خوشایند نیست. و این وضع ادامه یافت تا سوّمى بپاخاست در حالى که از خوردن زیاد، دو پهلویش بر آمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بیت المال نداشت و بستگان پدرش (بنى امیه) به همکارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبى گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند. سرانجام بافته هاى او پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودیش منتهى شد!


چیزى مرا نگران نساخت جز این که دیدم ناگهان مردم همچون یال هاى انبوه و پرپشت «کفتار» به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آن جا که (نزدیک بود دو یادگار پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)) «حسن و حسین» پایمال شوند و ردایم از دو طرف پاره شد. و اینها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع شوند) در اطراف من گرد آمدند;
ولى هنگامى که قیام، به امر خلافت کردم، جمعى پیمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پیچیدند و از دین خدا بیرون پریدند و دسته دیگرى راه ظلم و طغیان را پیش گرفتند و از اطاعت حق سربر تافتند، گویى که آنها این سخن خدا را نشنیده بودند که مى فرماید: «سراى آخرت را تنها براى کسانى قرار مى دهیم که نه خواهان برترى جویى و استکبار در روى زمینند و نه طلب فساد، و عاقبت (نیک) براى پرهیزگاران است»! آرى به خدا سوگند! آن را شنیده بودند و خوب آن را حفظ داشتند ولى زرق و برق دنیا چشمشان را خیره کرده و زینتش آنها را فریفته بود.
آگاه باشید! به خدایى که دانه را شکافته و انسان را آفریده، سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بیعت کننده و اتمام حجّت بر من به خاطر وجود یار و یاور، نبود و نیز به خاطر عهد و پیمانى که خداوند از دانشمندان و علماى (هر امّت) گرفته که: «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمدیده و مظلوم سکوت نکنند!»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهایش مى نمودم) و آخرینش را به همان جام اوّلینش سیراب مى کردم و در آن هنگام در مى یافتید که ارزش این دنیاى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنید) در نظر من از آب بینى یک بز کمتر است.
بعضى گفته اند هنگامى که کلام امیرمؤمنان(علیه السلام) به این جا رسید مردى از «اهل عراق» برخاست و نامه اى به دست آن حضرت داد (گفته شده که در آن نامه سؤالاتى بود که تقاضاى جواب آنها را داشت). على(علیه السلام) مشغول مطالعه آن نامه شد و هنگامى که از خواندن آن فراغت یافت «ابن عباس» عرض کرد: «اى امیرمؤمنان چه خوب بود خطبه را از آن جا که رها فرمودید ادامه مى دادید»! امام(علیه السلام) در پاسخ او فرمود: هیهات اى ابن عباس! این سوز درونى بود که زبانه کشید و سپس آرام گرفت و فرو نشست (و دیگر مایل به ادامه آن نیستم). «ابن عباس» مى گوید: به خدا سوگند من هیچ گاه بر سخنى همچون این سخن (خطبه ناتمام شقشقیّه) تأسف نخوردم که على(علیه السلام) آن را تا به آن جا که مى خواست برسد ادامه نداد.


التماس دعا

  • دوشنبه ۷ مهر ۹۹
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan